The Politician
آیا ممکن است که یک سیاستمدار انسانی مذهبی باشد
یا که انسان مذهبی یک سیاستمدار باشد؟
مطلقاٌ غیرممکن است که یک سیاستمدار بتواند انسانی مذهبی باشد، زیرا راه های سیاست و مذهب دو جهت خلاف همدیگر هستند.
باید درک کنید که در مذهب مسئله این نیست که چیزی را به شخصیت خود اضافه کنید __ دین یک اضافه کردن نیست. اگر یک سیاستمدار باشی، می توانی یک نقاش باشی، می توانی یک شاعر باشی، می توانی یک موسیقیدان باشی؛ این ها اضافه کردن است.
سیاست و موسیقی در دو جهت مخالف نیستند؛ برعکس موسیقی می تواند کمک کند که سیاستمدار بهتری باشی. سبب آسایش می شود، می تواند کمک کند که فشار روزانه را دفع کند و نگرانی هایی را که یک سیاستمدار در طول روز دارد بزداید. ولی مذهب چیزی نیست که بتوان آن را افزود، مذهب در بعدی کاملاٌ متضاد قرار دارد. بنابراین نخستین نکته این است که انسان سیاستمدار را درک کنی و بدانی که دقیقاٌ به چه معنی است.
انسان سیاسی انسانی بیمار است، از نظر روانی بیمار است، از نظر روحی بیمار است. از نظر جسمی ممکن است کاملاٌ سالم باشد. معمولاٌ سیاستمداران از نظر بدنی خوب هستند، تمامی بار بر روی روان آنان است. می توانید این را ببینید. زمانی که یک سیاستمدار قدرت سیاسی اش را از دست می دهد شروع می کند به از دست دادن سلامت جسمی اش.
عجیب است… وقتی که در قدرت بود: وقتی که بارهای سنگین اضطراب و فشار را حمل
می کرد، جسمش کاملاٌ سالم بود. لحظه ای که قدرت برود، تمام تشویش ها نیز از بین خواهند رفت؛ اینک آن نگرانی ها بر دوش دیگری قرار دارد. روان او از زیر بار فشارها آزاد شده است، ولی در آن خلاص شدن از فشارها، تمام مرضش بر روی بدن خواهد افتاد.
تا جایی که به فیزیولوژی مربوط می شود، سیاستمدار فقط زمانی رنج می برد که قدرت را از دست بدهد؛ وگر نه سیاستمداران عمری طولانی دارند و از نظر جسمانی در موقعیت خوبی هستند. عجیب است، ولی دلیلش این است که تمام بیماری شان توسط روانشان جذب شده و زمانی که روان تمام مرض را به خودش جذب کند، آنوقت بدن می تواند بدون بار زندگی کند. ولی اگر روان تمام مرض خود را تخلیه کند، این بیماری کجا خواهد رفت؟ پایین تر از روان شما وجود جسمی شما قرار دارد __ تمامی مرض روی بدن سقوط می کند. سیاستمدارانی که از قدرت ساقط شده باشند عمری بسیار کوتاه دارند. سیاستمدارانی که در قدرت باشند عمری طولانی دارند. این یک واقعیت شناخته شده است، ولی دلیل آن بخوبی شناخته نشده است.
بنابراین نخستین نکته ای که باید درک شود این است که انسان سیاستمدار از نظر روانی بیمار است و بیماری روانی او وقتی که زیاد شود و روان دیگر قادر به نگه داشتن آن نباشد، تبدیل به بیماری روحی خواهد شد. حالا مراقب باشید: اگر سیاستمدار در قدرت باشد آنوقت بیماری روانی او حتماٌ به وجود روحانی او سرایت خواهد کرد، زیرا که او بیماری روانی خودش را نگه داشته است تا که به سمت پایین سقوط نکند. این بیماری همان قدرت او است، پس فکر می کند که گنجینه اش است؛ اجازه نخواهد داد که ساقط شود.
من آن را بیماری می خوانم. ولی برای او، این تمام منیت و شخصیت او است. او برای همین زنده است، هدفی دیگری برایش وجود ندارد. بنابراین وقتی که او در قدرت است به بیماری خود محکم می چسبد، ولی او چیزی در مورد حیطه ی روحانی نمی داند، بنابراین آن درها باز هستند. او نمی تواند آن درها را ببندد؛ او هیچ فکر نمی کند که چیزی بیش از ذهنش وجود دارد. وقتی که در قدرت است بیماری روانی اش، اگر زیاد باشد، پس از گذشتن از نقطه ای مشخص، از حیطه ی روان او سرریز می شود و به حیطه ی روحانی او می رسد. اگر قدرتش از بین رفته باشد آنگاه تمایلی به نگه داشتن آنهمه حماقت نیست. اینک او می داند که آن تمایل به قدرت چه بوده است، اینک آگاه شده که آن بیماری ارزش نگه داشتن را نداشته است.
و در هر صورت دیگر چیزی برای نگه داشتن وجود ندارد؛ قدرت از دست رفته است؛ اینک او کسی نیست.
به سبب استیصال ، او رها می کند __ شاید باید بگویم که رهاکردن بصورت خودکار برایش رخ می دهد. اینک می تواند بخوابد، می تواند برای پیاده روی صبحگاهی برود. می تواند با دوستانش به غیبت کردن بپردازد، می تواند شطرنج بازی کند، هرکاری می تواند بکند.
از نظر روانی خودش را آزاد احساس می کند. آن درهایی که او بین روان و بدنش بسته نگه داشته بود شروع به باز شدن می کنند و اینک بدنش حتماٌ در رنج خواهد بود: شاید به حمله ی قلبی دچار شود، می تواند هر نوع بیماری را بگیرد؛ همه چیز ممکن است. بیماری روانی او به سمت ضعیف ترین بخش از بدنش سرازیر خواهد شد. ولی وقتی که در قدرت است این جریان به سمت بالا است، به سمت وجودش، که از آن بیخبر است.
و آن بیماری چیست؟
آن بیماری عقده ی حقارت است. هرکسی که به قدرت علاقه داشته باشد از عقده ی حقارت در رنج است؛ در عمق وجودش احساس بی ارزشی می کند و خودش را از دیگران پست تر
می داند. تو یک یهودی منوهین نیستی، ولی نیازی نیست احساس حقارت کنی زیرا هرگز تلاش نکرده ای که باشی و این ربطی به تو ندارد. یهودی منوهین هم تو نیست، پس اشکال در کجاست؟ تضاد در کجاست؟
ولی ذهن سیاستمدار از زخم حقارت در رنج است و سیاستمدار به خاریدن آن زخم ادامه می دهد. او از نظر عقلانی یک آلبرت آینشتن نیست __ او خودش را با غول ها مقایسه می کند __ از نظر روانی او یک زیگموند فروید نیست… اگر خودت را با غول های انسانیت مقایسه کنی حتمی است که احساس کوچکی و بی ارزشی خواهی کرد.
این احساس بی ارزشی می تواند به دو طریق برطرف شود: یکی مذهب است و دیگری سیاست.
سیاست واقعاٌ آن را برطرف نمی کند، فقط آن را می پوشاند. این همان مرد بیمار است، همان که احساس حقارت داشت و اینک بر مسند ریاست جمهوری نشسته است. ولی فقط نشستن بر روی یک صندلی، چه تفاوتی می تواند در اوضاع دورنی ایجاد کند؟
نفس انسان بسیار ظریف و بسیار لغزنده است. و سیاستمدار به سبب نفس خودش است که بیمار است. او می تواند آن زخم را با رییس جمهور شدن یا نخست وزیر شدن بپوشاند… می تواند زخم را پوشش دهد، ولی زخم وجود دارد. می توانی تمام دنیا را فریب دهی ولی چگونه می توانی خودت را فریب دهی؟ تو آن زخم را می شناسی. زخم وجود دارد، تو فقط آن را پوشانده ای.
و اوضاع سیاستمداران چنین است: فقط چرک، زخم، حقارت و احساس بی ارزشی.
آری او بالاتر و بالاتر رفته است و در هر پله از نردبام امیدش این بوده که در پله ی بعدی آن زخم شفا یابد.
احساس حقارت تولید جاه طلبی می کند زیرا جاه طلبی فقط به معنی تلاشی است برای اثبات برتری. جاه طلبی جز تلاش برای اثبات برتری معنی دیگری ندارد. ولی تا زمانی که از احساس حقارت در رنج نباشی چرا تلاش کنی تا خودت را برتر اثبات کنی؟
تمام خانواده ی من سیاسی بودند، بجز پدرم. پس تمامشان از من سوال می کردند، ” چرا ثبت نام نمی کنی؟ چرا رای نمی دهی؟ و چرا انرژی هایت را هدر می دهی؟ اگر در زمینه سیاست کار کنی می توانی رییس جمهور کشور بشوی، می توانی نخست وزیر بشوی.”
گفتم، ” شما کاملاٌ فراموش کرده اید که با کی صحبت می کنید. من از هیچ عقده ی حقارتی رنج نمی برم پس چرا باید علاقه داشته باشم که رییس جمهور کشور بشوم؟ چرا باید زندگیم را برای رییس جمهور شدن تلف کنم؟ تقریباٌ مانند این است که من سرطان نداشته باشم و شما از من بخواهید تحت عمل جراحی برای رفع سرطان قرار بگیرم __ عجیب است. چرا باید بی جهت جراحی بشوم؟
“این شما هستید که از عقده ی حقارت رنج می برید و آن را روی من فرافکنی می کنید. من همینطور که هستم کاملاٌ راحت هستم. من هرکجا که باشم مطلقاٌ از جهان هستی شاکرم. امروز هر اتفاقی که بیفتد خوب است. من هرگز بیش از آن نخواسته ام و بنابراین راهی برای ناراحت کردن من وجود ندارد.”
آنان گفتند، “تو از چیزهای عجیب حرف می زنی. این عقده ی حقارت چیست و چه ربطی به سیاست دارد؟”
گفتم، “شما یک نکته ساده در روانشناسی را درک نمی کنید و حتی سیاستمداران بزرگ شما نیز قادر به درک این نکته ی ساده در روانشناسی نیستند.”
تمام این سیاستمداران برتر دنیا مردمانی بیمار هستند، بنابراین یک راه این است که به پوشاندن زخم ادامه بدهی. آری، آنان می توانند دیگران را فریب دهند. وقتی جیمی کارتر لبخند می زند شما فریب می خورید؛ ولی جیمی کارتر چگونه می تواند خودش را فریب بدهد؟
او می داند که آن لبخند فقط یک تمرین برای لب ها است. چیز دیگری در درون وجود ندارد، لبخندی در کار نیست.
مردم به بالاترین پله های نردبام می رسند ، آنوقت در می یابند که تمام زندگی شان یک اتلاف بوده. آنان رسیده اند، ولی به کجا؟ آنان به مکانی که برایش اینهمه جنگیده اند رسیده اند _ واین یک جنگ کوچک نبوده است، با چنگ و دندان بوده است __ با ازبین بردن مردمانی بسیار، با استفاده از بسیاری مردم به عنوان ابزار و با قدم گذاشتن بر روی سرهای دیگران به آنجا رسیده اند.
تو به بالاترین پله از نردیام رسیده ای، ولی چه به دست آورده ای؟ فقط تمامی عمرت را هدر داده ای. اینک حتی قبول این نکته نیز به شهامتی عظیم نیاز دارد. بهتر است که به لبخند زدن ادامه دهی و خودت را در توهم نگه داری: دست کم دیگران می پندارند که تو شخص بزرگی هستی.
تو خودت می دانی که کیستی. تو دقیقاٌ همانی هستی که بودی __ شاید بدتر، زیرا تمام این مبارزه، تمام این خشونت تو را بدتر ساخته است.
تو تمام انسانیت خود را از کف داده ای. دیگر موجودی انسانی نیستی.
روح انسانی تو چنان از تو دور است که گرجیف Gurdjieffعادت داشت بگوید که هر کسی دارای روح نیست! به یک دلیل ساده…. نه اینکه از نظر لغوی درست باشد، ولی او عادت داشت بگوید، “هر کسی صاحب روح نیست، تنها تعداد اندکی از مردم که وجود خویش را کشف کرده اند، آنان روح دارند. دیگران فقط در توهم زندگی می کنند، چونکه کتاب های مذهبی چنین گفته اند و تمام مذاهب موعظه می کنند که شما با یک روح زاده می شوید.”
گرجیف بسیار شدید برخورد می کرد. او گفته بود، “تمامش بی معنی است. شما با یک روح به دنیا نمی آیید. شما باید روح را کسب کنید، باید لیاقتش را داشته باشید.” و من می توانم درک کنم که منظورش چه بوده، باوجودی که من نمی گویم که شما بدون روح زاده شده اید.
شما با روح به دنیا آمده اید ولی آن روح فقط یک توان و بالقوگی است و هرچه که گرجیف می گوید دقیقاٌ همان است. شما باید آن بالقوگی را به فعل درآورید. باید آن را کسب کنید. باید شایستگی داشتن آن را داشته باشید.
سیاستمدار زمانی این را درک می کند که تمام عمرش از کف رفته است. اینک او یا باید اعتراف کند… که بسیار احمقانه است زیرا او اعتراف می کند که تمام زندگیش زندگی یک ابله بوده است.
زخم ها با پوشاندن شفا نمی یابند.
دین یک شفاست.
واژه ی مراقبه meditation و دارو medicine از یک ریشه اند. درمان برای بدن است؛ آنچه که دارو برای بدن می کند؛ مراقبه برای روح انجام می دهد.
مراقبه یک درمان است یک علاج است.
از من می پرسی که آیا یک سیاستمدار می تواند مذهبی باشد؟ اگر یک سیاستمدار باقی بماند غیرممکن است. آری، اگر سیاست را رها کند، آنگاه دیگر یک سیاستمدار نیست __ می تواند انسانی مذهبی شود. پس من تقسیم نمی کنم… من مانع نمی شوم که سیاستمدار یک انسان مذهبی شود. چیزی که می گویم این است: به عنوان یک سیاستمدار او نمی تواند مذهبی باشد زیرا این ها دو بعد متفاوت هستند.
تو یا زخمت را می پوشانی یا آن را درمان می کنی. نمی توانی هردو را باهم انجام دهی.
و برای درمانش باید آن را از پوشش درآوری __ نه اینکه آن را پنهان کنی. زخم را نپوشان، آن را بشناس، عمیقاٌ واردش شو، دردش را بکش….آنچه مورد نیاز است اکتشاف تمامی وجودت است _ بدون تعصب، بدون سرزنشگری؛ زیرا چیزهای بسیاری خواهی یافت که به تو گفته شده که بد و شیطانی هستند. پس عقب نشینی نکن، بگذار باشند. فقط کافی است که آنها را محکوم نکنی.
تو به یک اکتشاف دست زده ای. فقط توجه کن که چیزی آنجا هست، توجه کن و ادامه بده. آن را محکوم نکن، به آن برچسب نزن. هیچ تعصبی را له یا علیه آن وارد نکن، زیرا این همان چیزی است که تو را از اکتشاف کردن بازمی دارد: دنیای درونت بی درنگ بسته می شود، منقبض می شوی: “چیزی اهریمنی؟” __ به درون می روی و چیزی می بینی و می ترسی که آن چیز اهریمنی باشد: طمع، شهوت، خشم، حسادت… “خدای من! تمام این چیزها در من؟ __ بهتر است وارد نشوم.”
برای همین است که میلیون ها انسان وارد درون نمی شوند. آنان فقط روی پله های بیرون خانه می نشینند. آنان تمام عمر را روی ایوان بیرونی زندگی می کنند. و آن خانه اتاق های بسیار دارد، یک قصر است. اگر وارد شوی با خیلی چیزها برخورد می کنی که دیگران به تو گفته اند خطا است. تو نمی دانی، فقط می گویی، “من انسانی جاهل هستم من نمی دانم شما در اینجا کیستید. من فقط آمده ام برای اکتشاف، برای یک نقشه برداری.” و یک نقشه بردار نیازی ندارد که بداند چه چیز خوب است و چه چیز بد، او فقط به نگاه کردن و تماشاکردن و مشاهده گری ادامه می دهد.
و آنگاه با غریب ترین تجربه ها متعجب می شوی: که آن چیزی که تاکنون آن را عشق می خواندی، درست درپشت آن، نفرت قرار دارد… فقط توجه کن.
آنچه را که تاکنون تواضع می خواندی، درست در پشت آن، نفس تو پنهان است. فقط توجه کن.
اگر کسی از من بپرسد که ” آیا شما انسان متواضعی هستید؟” نمی توانم بگویم ” هستم”، زیرا می دانم که تواضع فقط همان نفس است که روی سرش ایستاده است. من یک نفس پرست نیستم، چگونه می توانم متواضع باشم؟ آیا مرا درک می کنید؟ غیرممکن است که انسان بدون نفس بتواند متواضع باشد. و زمانی که ببینی هردو باهم هستند، غریب ترین چیز رخ می دهد، همانطور که برایتان گفتم.
لحظه ای که ببینی که هم عشق داری و هم نفرت، و تواضع و نفس یکی هستند، همه بخار و نیست می شوند.
نیازی نیست که هیچ کاری انجام دهی. تو راز این ها را دیده ای. آن راز به آنها کمک می کرد تا در تو باقی بمانند. اینک تو آن راز را شناخته ای و اینک مکانی برای آنها برای پنهان شدن وجود ندارد. اجتماعات در درون تو پژمرده می شوند، جمعیت ها در درونت پراکنده می شوند. و آن روز دور نیست که تو را تنها بگذارند و هیچکس در درونت نباشد: خالی بودن را در اختیار داری. و ناگهان شفا یافته ای.
ابداٌ مقایسه نکن __ زیرا تو، تو هستی و دیگری، دیگری است. چرا من باید خودم را با یهودی منوهین یا با پیکاسو مقایسه کنم؟ من ابداٌ فایده ی این را نمی دانم. آنان کارهای خودشان را می کنند و من کار خودم را. آنان از کارهای خودشان لذت می برند… شاید __ زیرا من در مورد آنان نمی توانم یقین داشته باشم. ولی در مورد خودم یقین دارم که از هرآنچه که می کنم یا نمی کنم لذت می برم….من فقط می توانم در مورد خودم مطمئن باشم.
من می دانم که اگرشما به اکتشاف دنیای درون ادامه دهید، بدون سرزنشگری، بدون تحسین کردن، بدون هیچگونه فکری؛ فقط با مشاهده ی واقعیت ها __ آنها شروع به ناپدید شدن می کنند.
روزی خواهد آمد که تو را ترک خواهند کرد؛ تمامی آن جمعیت پراکنده شده و می رود و در آن لحظه برای نخستین بار احساس خواهی کرد که شفای روانی یعنی چه.
و از شفای روانی دری برای شفای روحانی باز می شود. نیازی نیست که تو آن در را باز کنی، به خودی خود باز می شود. فقط کافی است که به مرکز روان دست بیابی و آن در باز خواهد شد. آن در منتظر تو بوده است __ شاید برای زندگانی های متوالی. وقتی که تو بیایی، آن در بلافاصله باز می شود و از آن در،تو نه تنها خودت را می بینی، بلکه تمام جهان هستی را می بینی، تمامی ستارگان و تمام کائنات را می بینی.
بنابراین من می توانم مطلقاٌ بگویم که هیچ سیاستمداری نمی تواند مذهبی باشد تا زمانی که سیاست را دور نیندازد. آنگاه دیگر یک سیاستمدار نیست و چیزی که می گویم شامل او نمی شود.
همچنین پرسیده ای که آیا یک انسان مذهبی می تواند یک سیاستمدار شود؟ این حتی غیرممکن تر از اولی است زیرا ابداٌ دلیلی وجود ندارد که او سیاستمدار شود. اگر انگیزه ی جاه طلبی عقده حقارت باشد، آنوقت چگونه یک انسان مذهبی می تواند سیاستمدار باشد؟
هیچ انگیزه ای وجود ندارد. ولی در گذشته گاهگاهی اتفاق افتاده و شاید هم در آینده رخ بدهد. پس بگذارید برایتان بگویم.
در گذشته این امکان بود، زیرا در دنیا نظام سلطنتی موروثی حاکم بود. گاهگاهی، پسر پادشاه شاید یک شاعر بود. برای یک شاعر رییس جمهور آمریکا شدن بسیار دشوار است: چه کسی به حرفش گوش می دهد؟ مردم فکر می کنند که او دیوانه است و او همچون یک هیپی به نظر می رسد. او حتی نمی تواند خودش را اصلاح کند چه رسد به اصلاح تمام دنیا؟!
ولی درگذشته به سبب وجود نظام های سلطنتی این ممکن بود. آخرین امپراطور هند که انگلیسی ها کشور را از او گرفتند، یک شاعر بود __ برای همین بود که انگلیسی ها توانستند سرزمین را از او بگیرند. نامش بهادرشاه ظفر بود، یکی از بزرگترین شاعران اردو زبان. برای یک شاعر امپراطور شدن ممکن نیست؛ این فقط یک تصادف بود که او فرزند یک امپراطور زاده شده بود.
بنابراین در نظام کهن سلطنتی ممکن بود که در غرب، مردی چون مارکوس اورلیوسMarcus Aurelius امپراطور روم ظاهر شود. او مردی با دیانت بود، ولی این فقط تصادفی بود. مارکوس اورلیوس امروزه نمی تواند رییس جمهور یا نخست وزیر شود زیرا او نمی رود و تقاضای رای کند؛ او گدایی نمی کند __ برای چه؟
در هندوستان این چند بار اتفاق افتاد. آشوکا، یکی از بزرگترین امپراطوران هند، مردی مذهبی بود. بنابراین در گذشته این ممکن بود و آن هم به سبب نظام سلطنتی. ولی در نظام سلطنتی، ابلهان نیز شاه می شوند، مردان دیوانه نیز شاه می شوند، همه چیز ممکن است. بنابراین من از نظام سلطنتی دفاع نمی کنم فقط می گویم که در چنین نظامی، بر حسب تصادف این امکان وجود داشت که انسانی مذهبی یک امپراطور شود.
در آینده، نظام دموکراسی زیاد نخواهد پایید زیرا سیاستمدار در برابر دانشمند فردی جاهل است، او پیشاپیش در خدمت دانشمند است.
آینده به دانشمند تعلق دارد نه به سیاستمدار.
این یعنی که ما باید واژه ی مردم سالاری را تغییر دهیم. من واژه ای برای آن دارم “شایسته سالاری”meritocracy . عامل تعیین کننده شایستگی است. نه اینکه بتوانی با انواع تبلیغات و وعده ها و امیدها رای جمع آوری کنی. در دنیای علم، این لیاقت و کارآمدی تو است که قدرت واقعی و تعیین کننده خواهد بود. و زمانی که دولت به دست دانشمندان بیفتد همه چیز ممکن خواهد بود زیرا من علم را مذهب عینی objective religion و دین را علم ذهنیsubjective science می خوانم.
زمانی که قدرت به دست دانشمندان بیفتد نقشه ی دنیا متفاوت خواهد بود، زیرا چه جنگی بین دانشمندان روسیه و دانشمندان آمریکا وجود دارد؟ آنان هردو بر روی پروژه های یکسان کار می کنند، اگر باهم کار کنند بسیار سریع تر به نتیجه می رسند. این حماقت تمام است که در سراسر دنیا آزمایشات یکسان در هر ملتی تکرار می شود؛ باورنکردنی است. تمام این مردم باهم می توانند معجزاتی صورت بدهند. وقتی که جداجدا کار کنند گران تر تمام خواهد شد.
برای مثال، اگر آلبرت آینشتن از آلمان فرار نکرده بود آنوقت برنده ی جنگ جهانی دوم که بود؟ آیا فکر می کنید که آمریکا و انگلیس و روسیه برنده ی جنگ می شدند؟ نه. فرار یک مرد تنها از آلمان، تاریخ را شکل داد. تمام این نام های قلابی: روزولت، چرچیل، استالین، هیتلر __ همه بی معنی هستند. تمام کار را آن مرد انجام داد زیرا که بمب اتم را ساخت. او نامه ای به روزولت نوشت: “بمب اتم نزد من آماده است و تا شما آن را به کار نبرید راهی برای توقف جنگ نیست.”
او در تمام عمر از این عمل پشیمان بود، ولی این داستانی دیگری است. او می توانست فقط به یک آدرس دیگر نامه بدهد __ بجای روزولت به آدلف هیتلر __ و تمام تاریخ طور دیگری رقم می خورد، کاملاٌ متفاوت.
آینده در دستان دانشمندان خواهد بود. چندان دور نیست. اینک سلاح های اتمی وجود دارند، سیاستمداران نمی توانند در راس باقی بمانند. آنان هیچ چیز در این مورد نمی دانند، حتی الفبای آن را نمی دانند.
دیر یا زود دنیا در دست کسانی خواهد بود که شایستگی دارند. نخست به دست دانشمندان خواهد افتاد. این را می توانید تقریباٌ همچون یک پیشگویی تلقی کنید که دنیا به دست دانشمندان اداره خواهد شد. و آنگاه ابعاد تازه ی گشوده خواهند شد. دیر یا زود دانشمند از حکیم و عارف دعوت خواهد کرد، زیرا خودش به تنهایی قادر به اداره نیست.
دانشمند نمی تواند به تنهایی از عهده برآید. او می تواند از عهده ی همه چیز برآید ولی نمی تواند از عهده ی خودش برآید. آلبرت آینشتن می تواند در مورد تمام ستارگان کائنات همه چیز بداند ولی چیزی در مورد مرکز وجود خودش نمی داند.
آینده چنین خواهد بود: از سیاستمدار به دانشمند و از دانشمند به انسان با دیانت __ ولی آن دنیایی کاملآٌ متفاوت خواهد بود.
مردمان مذهبی نمی توانند بروند و درخواست کنند؛ این شما هستید که باید از آنان درخواست کنید. باید از ایشان خواهش کنید. و اگر آنان احساس کنند که درخواست شما صادقانه است و نیازش وجود دارد، شاید آنان در دنیا عمل کنند. ولی به یاد داشته باشید که این دیگر سیاست نخواهد بود.
پس بگذارید تکرار کنم: سیاستمدار اگر سیاست را رها کند می تواند انسانی مذهبی شود؛ وگرنه غیرممکن است.
انسان مذهبی می تواند بخشی از سیاست شود، اگر سیاست تمام ویژگی هایش را تغییر دهد؛ وگرنه برای انسان مذهبی غیرممکن است که در سیاست باشد. او نمی تواند یک سیاستمدار باشد.
ولی طوری که امور حرکت می کنند مطلقاٌ یقین است که دنیا نخست به دست دانشمندان خواهد افتاد و بعد از آن از دست دانشمندان به عرفا خواهد رسید. و تنها در دست عارفان است که شما خود می توانید در امان باشید.
دنیا می تواند یک بهشت واقعی شود.
در واقع، بهشتی وجود ندارد مگر اینکه ما خودمان یکی در اینجا بسازیم.
http://groups.yahoo.com/group/rahseparenoor_reiki
reiki_light3000@yahoo.com